زمانی که عاشقم
به نوری سیال بدَل میشوم
که هیچ چشمیرا یارایِ دیدنم نیست
و دفترهایِ شعرم
بَدَل به میموزا میشوند و گلِ مینا. * نزار قَبانی
تا کلاس آنلاین تموم شد با خوشحالی از روی صندلی پاشدم دستم رو بالا بردم گفتم آخ جون تموم شد آزاد شدیم! من اصلا روحم شاد میشه با این کلاس آنلاینا اما خداییش خیلی سرم درد گرفته. پسرم گفتم آقا یکی بیاد مامانم رو نجات بده! قهقهه زدم رفتم آشپزخونه دو تا بستنی قیفی از فریزر برداشتم برگشتم اتاق پسرم گفتم بیا ، زنگِ مدرسه خورد حالا میتونی خوراکی بخوری :)
پشت میز تحریر نشستم آهنگ جدید بانی رو گذاشتم چشام رو بستم همون جور که داشتم بستنی ام رو میخوردم با آهنگ ، ریتم گرفتم. اوج که گرفت دستم رو بالا بردم بلندتر خوندم. آخرش چشم که باز کردم یهو پسرم رو دیدم که جلوم دست به کمر ایستاده با خنده متعجب بهِم زل زده. گفت:
- مامان چته تو!؟
- چیه خب؟ شاد شنگولم نمیتونم باشم؟
- چی زدی؟
- بستنی معجون :)
- آخه کی با چشای بسته میرقصه بستنی میخوره!
- مزه اش به همینه دیگه امتحان نکردی؟ :)
خندید رفت.
« موضوع رو عوض نکن. »
او به آرامیگفت « وقتی یکی ، یکی رو دوست داره ، تا تهش بهش اطمینان داره. »
« ما هم فقط همین رو پرسیدیم. برای همینه که میخوایم بدونیم چرا دروغ گفتی. »
از کوره در رفت و گفت « شما هیچی نمیفهمید! اطمینان داشتن به کسی ، دقیقا یعنی این که مجبورش نکنی کارهاش رو توضیح بده. »
« خوشحالیم که تو آثارِ کلیست رو خوندی. ولی ما مثل تو دقیق نیستیم و به اطلاعات بیشتر نیاز داریم. »
از خونسردی پدرم تعجب کرده بودم. هرگز ندیده بودم این جور صحبت کند.
طفلک بیچاره باز هم گفت « این درست نیست! شما سه نفرید و من تنهام! »
من وارد بحث شدم و گفتم « این دقیقا همون چیزیه که از روزی که تو این جایی ، من دارم تحمل میکنم »
با تندیِ لحنی که سزار با بروتوس صحبت میکرد ، سرم داد کشید و گفت « تو هم همین طور! تویی که فکر میکردم دوستمی! تویی که همه چیزت رو مدیون منی! »
قیافهء صادق و حق به جانبش متعجم کرد.
غرقِ کتاب بودم که پسرم گفت:
- مامان! اینجا رو بیا ببین چه بارونیه!
عطرِ بارون تموم اتاق رو پر کرده بود. شنلم رو روی شونههام انداختم و رفتم دمِ پنجره بازش کردم قطرههای بارون به صورت و موهام خورد به وجد اومدم. گفتم:
- خدای من.. چه عطرِ سُکر آوری!
- دیوونه!
- عطرش رو توی ریههات بکش ببین ، مست میکنه
پسرم از حرفام خندید. آرنجم رو به پنجره تکیه دادم و با لبخند به بارون خیره شدم. بزرگراه شلوغ بود دعا کردم توی این بارون تصادفی پیش نیاد. گفتم:
- میدونی تو این هوا چی مزه میده؟
- چی؟
- پفک حلقه ای!
- پفک؟!
- آره. نیم ساعت بعدشم چای دبش ایرانی
- من که دوست ندارم
سردم شد یه بار دیگه نفسِ عمیقی کشیدم و پنجره رو بستم. طاقچهء پنجره آبِ بارون راه افتاده بود. رفتم آشپزخونه ام چای دم کنم.
از صبح هوا ابریه.. اما انگار دلِ آسمون به هوایِ بارش نیست. دلم چند هفته ست خیلی بارون میخواد. آسمون! مثلِ من نباش که تموم بغضهام رو توی خودم حبس میکنم. بشکن و ببار آسمون..
قابل قبوله دیگه نه؟ :(به جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
مثل بچهای که تندی مشقش رو مینویسه تا بره تو کوچه بازی کنه ، تند تند ظرفهای نهار رو شستم که زودی بیام با ذوق ادامهء کتاب آنته کریستا رو بخونم :)
آدرس کانال و وب جدیدماین بندِ آنته کریستا رو دوست دارم ؛ انگار درین بند اَمِلی نوتومب من رو توصیف کرده: « اگر با نگاهِ واقعی من را میدیدند ، میفهمیدند من یک باتری اتمیبودم ، مثل کمانی بودم که فقط کشیده شده و منتظرِ یک تیر و نشانه است. کسی من را با نگاهِ واقعی نمیدید ، ولی این امر باعث نمیشد تا احساس محرومیت کنم و به دنیای کتابهایم پناه ببرم. »
رمان جدید مریم آمارلو منتشر شد.دیشب خیلی دیر خوابیدم. وسطِ خوندن کتاب « آنته کریستا » خوابم برد. دیروز خیلی خسته شدم. کلاس آنلاین پسرم تموم انرژی رو ازم گرفته بود عصر هم درگیر مسئولیتهای دیگه ام و مشقهای پسرم و ارسالش برای معلمش. و گوشی که به خاطر این برنامهها و آنلاین بودنهایِ ممتد ، باطری خالی میکرد. اما امروز واسه خودمه چون پسرم کلاس آنلاین نداره فقط دوباره باید تکالیف جدیدش رو بفرستم. فکر کنم امروز آنته کریستای املی نوتومب رو بتونم تموم کنم. باهم یه آهنگِ حزینِ خوب گوش بدیم؟
مثل یه کمان.. مثل یه باطریِ اتمی..به جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
تعداد صفحات : 0