با یه دست گوشی تلفن رو نگه داشته بودم و با دست دیگه ام تند و تند بی صدا اشکام رو پاک میکردم. کسی متوجه نشد نه همسرم و پسرم که روبروم نشسته بودند نه مامانم که داشت پشت خط حرف میزد. بامزه این بود که من سر به سرِ بابام میگذاشتم تا بخنده و غصه نخوره ، اونم باهام شوخی میکرد تا دلم پُر غصه نشه.
بدرقه ی چهارِ بعد از ظهرشمن هم مثل عدهای از آدميانِ همين کوچه هنوز
از کج و پيچ کردنِ کلماتِ عادیِ آسمان بَدَم میآيد.
بیراهه چرا؟
تمامِ اين سالها
حرام از يک شبِ دُرُست
حرام از يک روز خوش
حرام از يک ... از خوابِ يک لحظه، يک لبخند!
صدای مامان پشت گوشی تلفن میلرزه و قلبِ من توی دهنمه. سکوتهای مکرر مامانم بین صحبتام نشون میده که به نور امیدی که دارم ازش حرف میزنم باور نداره. بغض توی صداش نشسته. میدونم که داره سعی میکنه جلوی من گریه اش نگیره. تلفن رو که قطع میکنم سرم به دَوَران میفته و توی دلم با خدا حرف میزنم..
بمب افکن یا کینگآزمون امروزم رد کنم ، فردا صبح دوباره میتونم با پسرم از خونه بزنیم بیرون. خونه کلافه ام میکنه اما قدم زدن توی خیابونها حتی با وجود ماسک ، قدری آروم ترم میکنه. امیدوارم امروز کتاب کاگه و مانکل به دستم برسه. اگه بیاد فکر کنم اولی رو یه نفس بخونم. دیشب کتابِ کلیولند رو با وجود خستگی خیلی خوندم. برای فرار از اندوه به سطرهای کتاب پناه بردم.
استرس توی صدای لرزونش هویداستدر حال جواب دادن به تلفن بودم که پسرم وارد اتاق شد با چهرۀ خوابالو گفت: « دیدی زودتر بیدار شدم! » بهش لبخند زدم. بعدش همون طور که داشتم بساطِ صبحانه رو توی سفره میچیدم ، گفتم: « واسه خرید ، میخوایم پیاده بریما! » با لحن خونسردِ بامزهای گفت: « خودم میدونم. » جواب دادم: « گفتم بهت بگم ، نگی نمیتونم بیام خسته شدم » . به موافقت سکوت کرد.
یازده و نیم شب به وقت ایراندل نگرانِ گلهای کُنج مغازهها نیز شده ام. فکر کنم گلها هم مثل ما آدمها دارند تنها میشوند. از پسِ این ویروس بی رحم ، کمتر کسی به گل فروشی سر میزند. دلم برای لطافتِ گلبرگ و عطرِ نوازشگرِ گل تنگ شده ست عجیب.
پیاده تا مرکز شهربه جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
این که داشتم سعی میکردم از حقِ خودم و پسرم دفاع کنم گفت ولش کن ، مسئله این نبود که چرا ازم حمایت نکرد ؛ مسئله اینه دلم میخواست اونقدر باورم داشته باشه که حامیِ من باشه و احساس نکنم تنهام مثل اغلب دفعاتِ این سالها که پشتم رو خالی کرد. بهش گفتم چرا نباید از حقی که به من تعلق داره دفاع کنم؟ دفاع کردم و برنده شدم. کاملا علمی.
ازم خیلی تشکر شد. اما حالا انگار غم دنیا اومده توی دلم. با خودم میگم اگه سکوت میکردم چی میشد؟ هیچی حتی در سکوت هم برنده من بودم. اما کوتاه نیومدم هم به خاطر خودم هم برای این که پسرم یاد بگیره از حقش کوتاه نیاد. اینم میگذره اما گاهی برخی لحظههای زندگی به قیمتی گذر میکنه که دیگه نمیتونم اون آدم گذشته باشم.
دلم نگران تموم بچههای کوچیکی ست که درگیرِ کرونا شدند. دل نگران زنها و مردهایی که نون آور و سرپرست خانواده اند. دل نگران افراد مسن و پدربزرگ مادربزرگهایی که نایی ندارند برای در افتادن با این ویروسِ لعنتی. شبها از غمِ مردمیکه در شرایط پر استرسِ کرونا ، گرونی داره کمرشون رو میشکنه ؛ خوابم نمیبره. اندوهگین پرستارها و دکترهایی میشم که جونشون کفِ دستشونه. طی روز غم توی دلم میره و میاد قرار نداره. کرونا به خانواده ام و آشنایانم رسیده و دلواپسِ اینم که نکنه ویروس ، مامان بابام رو هم مبتلا کنه. مادری که از پسِ گذر رنجهای زندگی اش ریههای حساسی داره. پدری با قلبی که خسته میتپه و یه بار زیرِ تیغ جراحی رفته. خدای مهربون.. ؛ ازت میخوام کمکمون کنی این بیماری رو تمام مردم جهان به زودی پشت سر بگذارند. خدا.. تنهای ما ، خسته از ضربههای پی در پی رنجهاست ؛ آیا کافی نیست؟
به چه قیمتی گذر می کنه؟به جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
تعداد صفحات : 0