مامانم زنگ زد گفت چند دقیقه دیگه با بابام میاد خونه ام که حالم رو بپرسند. رفتم اتاقم تاپم رو درآوردم یه بلوز پوشیدم. مسواک زدم جلوی آینه ایستادم رژ ملایمیروی لبهام کشیدم یه خطِ لب خیلی محو و ادکلن زدم برگشتمهال و منتظر نشستم تا از راه برسند.
ناگهان صدایی اومد ، سکوت کردم با مکث گوش تیز کردم گفتم کیه؟ خبری نشد. شاید سر و صدای همسایه بود. دوباره سرگرم مطالعه شدم. اما باز صدای ضربهی محکمیاومد ، از روی صندلی پا شدم رفتم به دنبال صدا. متوجه شدم از آشپزخونه ست. کبوتر چاهی رو دیدم که به خاطر بارش تند بارون به لبهی پنجره آشپزخونه ام پناه آورده بود اما چون جاش کوچیک بود ، تقلا میکرد خودش رو کنج لبهی باریک پنجره جا بده. آروم که گرفت لبخندی بهش زدم برگشتم سرِ کارم.
پسرم چند دسته از کتابهای داستانش رو آورد گذاشت جلوم و گفت: « بیا مامان ؛ اینا رو بریز دور. من دیگه اینا رو نمیخوام! بزرگ شدم اینا به دردِ بچهها میخوره. » لبخند زدم گفتم: « چرا بریزم دور؟! ما با این کتابها یه عالمه خاطره داریم. با دونه دونه اش. اونا که از سِنت گذاشته میدم به بچههای دیگه. بقیه که مهم اند میگذارم توی جعبه میبرم انباری. باید دونه دونه رده سنی کتابا رو نگاه کنم دسته بندی بشه. » گفت: « رده سنی؟! » گفتم: « آره. ببین ، اکثر این کتابا رده الف و ب و ج هستند. توی دیگه توی رده سنیِ ج قرار میگیری ؛ الف و ب رو رد کردی. » یه بار دیگه ردههای سنی رو که سالها پیش حفظ بودم ، از پشتِ جلد یکی از کتابهاش خوندم و سعی کردم به خاطر بسپُرم.
تو نیکوروش باش تا بدسِگالبه جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
هر وقت که دلم از زندگی و روزگار میگرفت ؛ جلوی سینک ظرفشویی میایستادم و سرگرمِ کار ، تصنیف تو رو که خیلی دوست داشتم زمزمه میکردم. اونقدر حزین این آواز رو میخوندم که غمهام سر میشکافت و گاه اشکام جاری میشد بی صدا. فقط هم این تصنیفت رو کامل حفظ بودم. حال باید غروب کردن خودت رو زمزمه کنم..؟
روحِ زیبات قرین روشنی و نور.. 💕🍃
اول فکر کردم شیشهء پنجره بخار کرده اما نه ، مه هست. مِه غلیظی همه جا رو فرا گرفته و دوردستها ناپدید به نظر میرسه. این مه ، من رو یاد سریال تاج و علاقهء چرچیل به اون دختر جوان میاندازه. مِه من رو یادِ نیما یوشیج میاندازه. مثلِ تمام روز ، شب هم بارون میومد. به خاطر کسالتم و درد زیادی که داشتم تا صبح نخوابیدم و صدای بارون توی گوشم بود. یه دوش گرفتم و منتظرم چای دم بکشه نوشیدنش قدری بهترم کنه و دوباره استراحت کنم.
معلّم ستم ستیز/ سرکارخانم معصومه حاج محمدیپنجرهء اتاقم رو باز کردم تا سرمایی که از بارشِ صبح در هوا شناوره روی تنم بشینه. عطرِ جنگل میشینه کنجِ طاقچه. سرم رو به تاج تخت تکیه دادم به بزرگراه خیره شدم تا ذهنم آروم بگیره. رفتم آشپزخونه ام شیر داغ کردم تا قهوه درست کنم. برنج رو آبکش میکردم که شیر از سر رفت ، حرصم گرفت زیر لب گفتم لعنتی! حتی عصبانی شدم چرا گفتم لعنتی.
زیرِ استانبولی پلو رو کم کردم با لیوان قهوه به دست برگشتم اتاقم دوباره روبروی پنجره نشستم ، حینِ نوشیدن قهوه به بزرگراه خیره شدم. همیشه تماشای بزرگراه و گذر جریان زندگی در اون باعث میشه بهتر فکر کنم و روی آنچه میخوام طی روز پیش ببرم ، بهتر تمرکز کنم.
دلم میخواد این هوایِ ابری تموم نشه.
برای چندمین بار به این عبارت از کتاب ' بُرادهها ' فکر میکنم که میگه ' اگر همیشه رو به جلو حرکت کنی از چاله چولههای پشتِ سرت در امانی ' .
حالِ خوب برام اینه که خودم رو در جادهای مُمتد فرض کنم که فقط باید برم.. و برم. و اگه توقف کنم یا به عقب برگردم ، از خیلی چیزا جا میمونم. حتی باید دوری کنم از آدمایی که راکد هستند و من رو به عقب میکِشند. اینو باید ملکهء ذهنم کنم.
تمامِ دیروز بارون میبارید. امروزم با هوایِ ابری و صدایِ بارش بارون بیدار شدم. اون کتابفروشیِ شهرم که همیشه ازش خرید میکردم اعلام کرده سفارش غیرحضوری کتاب میپذیره و با پست میفرسته. یه کتاب تازه منتشر شده که خیلی دلم میخواد بخونمش. باید وقت بذارم زنگ بزنم کتابفروشی بگم برام ارسال کنند. شایدم لیستش رو بدم همسرم بره کتابفروشی برام بخره.
این هوایِ ابری قدرت عجیبی دارهبه جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
تعداد صفحات : 0